علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اولین مهمونی به خانه مامانی فرح

بعد برگشت از خونه مامانی مینا تقریبا یه هفته ای خونه خودمون بودیم         بعد هم رفتیم خونه مامانی فرح و یه هفته ای هم اونجا موندیمو بازهم اونجا با مراقبت از تو به تجربیات من اضافه شد و خیلی چیزایی رو که بلد نبودم با تسلط نداشتم رو حسابی یاد گرفتم و اومدیم خونه خودمون بازم ...
2 آبان 1391

اولین مهمونی به خانه مامانی مینا

27 دی ماه بعد اون شبی که شما ما رو ترسوندی و حسابی گریه کردی برای اولین بار رفتیم خونه مامانی مینا اتفاقا میلاد هم اونجا بود و از اونجاییکه خیلی به شما و ما محبت داشت خودش یه کادوی جداگانه یه عروسک خوشگل موزیکال که هم سایز خودت بود به شما هدیه داد . و ما تا 12 بهمن ماه اونجا اتراق کردیم و بابا بهروز هم میومد پیشمون سر می زد و می رفت بودن تو خونه مامانی هم کمک و هم تجربه بزرگی بود برای من که هنوز خیلی خوب بچه دای بلد نبودم و هم اینکه خیلی تو روحیم تاثیر بسزایی داشت . وقتی بابا میومد و باهات بازی می کرد بعد هم پروژه عکاسی شروع میشد   ...
2 آبان 1391

اولین تولد مامان بعد مامان شدن

صبح روز 25 دی مامانی مینا اومد خونمون و کادوی تولدم رو هم داد و بعد هم مامانی فرح اومد و یه سر زد و رفت مامانی مینا هم تا غروب بود و رفت و بعد هم ساعت 6 بابا اومد و دیدم هی میاد بالا و هی میره تو ماشین اولش یه ذره شک کردم بعدش هم گفتم خوب حتما کار داره دیگه تا اینکه شام خوردیم و دیدم میگه مامان اینا دارن میان اینجا گفتم خوب حتما میان به شما سر بزن بعد دیدم مامانی فرح و بابایی اومدن بعد هم مامانی مینا و بابایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چه خبر شده بلههههههههههههههههههههههه فهمیدم(البته میدونستم ههه) بابا واسم تولد گرفته بعد هم دیدم کیک آورد و کادو و .............. اینم شد اولین تولدی که پدر و پسر گرفتن ...
2 آبان 1391

اولین بی قراریها

  پسرم قرار بود بعد بدنيا اومدن شما يه مدت بريم خونه ماماني مينا بمونيم ولی شب اولی که از بیمارستان مرخص شدم شما از شیرم سیر نمیشدي و بالاخره تا خود صبح گریه کردي و ما هم نمي دونستيم دليل گريه هاي بي وقفه شما چيه؟ اون شب خيلي بارون ميومد و ما نمي تونستيم تو اون هواي سرد و باروني شما رو كه هنوز 3 روزت هم نميشد از خونه ببريم بيرون بخاطر همين بابا بهروز مجبور شد تو اون بارون بره تا درمانگاه نزديك خونه ماماني اينا تا با يه دكتر مشورت كنه و تا يه حدي بفهميم مشكل شما چيه و اگه خدايي نكرده مشكل خاصي بود و مجبور بوديم ،  شما رو ببريم دكتر.  بابا جون رفت و اومد با توضيحاتي كه به دكتر داده بود متوجه شديم كه خدا رو ...
2 آبان 1391

لذت لحظه وصال

دستگاه فشار و ضربان قلب رو به دستام وصل كردن و بهم گفتن بشين و يه خانومي اومد و آمپولي رو تو كمرم زد كه آمپول بي حسي بود و من قرار بود از كمر بي حس بشم تا بتونم لحظه لحظه بدنيا اومدن قشنگترين موجود زندگيمو ببينم و يواش يواش احساس كردم تمام حس كمر به پايينم رفت و ديگه نه مي تونستم پاهامو تكون بدم نه كمرم رو و يه پارچه سبز از رو سينم كشيدن جلو چشام كه ديگه نمي تونستم جايي رو ببينم ولي همه چي رو مي شنيدم و مي فهميدم كه چكار مي كنن و تمام حرفايي كه بينشون رد و بدل ميشد رو مي شنيدم و من هم مشغول دعا و ذكر گفتم بودم و با اينكه بدنم حس نداشت ولي كشيدن تيغ جراحي و باز شدن شكمم رو حس مي كردمو منتظر بودم تا صداي تو رو بشنوم    &nbs...
2 آبان 1391